نا امیدانه جستجو می کنیم..

در گوشه و کنار این شهر ، در میان کوچه های باریک و خیابان های تاریک ..

در خانه هایی با در های بسته ..

در میان چهره آدمهایی که لبخند بر لب از کنارمان عبور میکنند، در تاکسی ها ..

در میان برنامه های رسانه ضد ملی ، جستجو میکنیم ..

کمی شرافت .. کمی غیرت .. کمی عزت نفس .. کمی آگاهی ..

 این روزها همه ی این مفاهیم انتزاعی، همه ی این کمی ها برایمان خیلی شده..

...

هرچه هست اما :

تجاوز  تجاوز  تجاوز

         بی شرمی ..

               نا امنی ..

 

دریغ از ذره ای غیرت در مسوولین (!)

دریغ از اندکی توجه به حال و روز این مردم ..

 

دریغ از گوشی شنوا .. برای شنیدن ضجه زنانی که هر روز در خیابان ها .. در خانه ها .. در دشت و صحرا .. در جلوی دیدگان همسران و فرزندان .. به آنها تجاوز می شود ..

 تجاوز با خیالی آسوده .. در کمال آرامش ..

...

نا آگاهان شهر ما که به تجاوز کردن و فرار کردن خود مشغولند ..

بدون هیچ ترسی از چنگال تیز قانون !

بدون هیچ دلهره ای از فرجام کار خود.

دیروز در اصفهان.. امروز در گرگان .. روز دیگر در کاشان . . روزهای دیگر در شهر های دیگر...

آگاهان شهر! هم که یا در سر چهار راه ها به دختران و زنان خیره می شوند تا میزان دقیق بد حجابی شان را سانت بزنند و یا همچنان پشت میزهایشان به حل و فصل مشکلات مربوط به مقدار دیه زنان و مردان و چگونگی سنگسار و انواع غسل های مختلف نشسته اند..

 

...

 

به رسم ادب، شایسته بود در روز تولد یک آموزگار صمیمی یادی از او کرد و کلامی از او نوشت ...

اما در افتضاحات این روزها از تنها چیزی که می توان از سارتر دیروز نوشت و امروز هم به نظاره اش نشست، دنباله تهوعی ست که به استفراغ رسیده ..

 

اوضاع لجن وار تر از این حرفهاست که به جملات و کتاب های شاعران و فیلسوفان و بزرگان بتوان دل خوش کرد.. تنها چیزی که میتوان در این روزها لمسش کرد، تهوعی ست که افکار بسیاری را فرا گرفته ...

پس دیگر جا، جای نوشتن از معلمان و گذشتگان و اسطوره ها نیست..

...

 

آنچه پیوند میان خیابان ها و شهرها و ادمهای امروز من با اندیشه دیروز سارتر است ، همین است..

همین تهوع .

همین فرو رفتن در لجنزاری که هر چه بیشتر فریاد میزنی، بیشتر تنت را در آن فرو می برند ..

 

خیانت ..

بی غیرتی ..

تجاوز ..

قتل ..

       چکیده ی تمام آن چیزی ست که می بینی  و لمس میکنی و می شنوی..هر روز!

 

 تهوعی که سارتر سالیان سال پیش از آن سخن گفت ، حکایت کثافتی ست که "ذهن" امروز  اطراف من  را انباشته ...

 

...

 

هوای این روزها هوای تهوع آوری ست..

خالی از هر گونه تعهد..

  

در حالیکه  :

«ما محکوم به تعهد هستيم؛ همچنان که محکوم

به آزادي.

تعهد ناشي از يک تصميم، ارادي و يا انتخابي نيست.

من نمي توانم تصميم بگيرم كه متعهد نباشم.

من همواره متعهد هستم،

همچنان که به دنيا پرتاب شدم.»

(تهوع،۱۹۳۸)